روزهای زندگی | ||
سلام . وقتی روز دوشنبه برای ملاقات عموم که یک هفته ای بود بیمارستان بستری بود رفتم و وارد بخش آی سی یو شدم و عمو رو توی اون وضعیت که لوله به بینی و دهانش گذاشته بودن و به سختی نفس میکشید دیدم هرگز فکرش رو نمیکردم که این آخرین باریه که عمومو میبینم اصلا باورم نمیشه که چند ساعت بعد از اینکه برگشتم خونه عمو تموم کنه و آرزوی دیدن دوباره شو تا همیشه به دلم بزاره وقتی برای نماز صبح بابا به موبایلم زنگ زد و تا اومدم جواب بدم قطع شد یه نیگا به موبایلم کردم دیدم اس ام اس دارم بابا ساعت 3 و 11 دقیقه نصف شب که من خواب بودم نوشته بود انالله واناالیه راجعون یخ کردم نتونستم چیزی بگم اشکام بی اختیار میومدن بایستی میرفتیم قم خونه عمو قمه و برای تشییع بایستی میرفتیم با عجله ساکمو بستم امیرعباسو بیدار کردم و راه افتادم طرف خونه مامان اینا وقتی رسیدم بی معطلی سوار ماشین عموی دیگم شدیم و حرکت به سمت قم و رسیدن دم در خونه ای که دیگه هیچ وقت چهره ی مهربون عمو رو نمیشد توش ببینم گریه و گریه و گریه بود و اشکها یی که بی اختیار میومدن و کم کم مسافرهایی که میرسیدن قم و با ورود هر کدومشون گریه ها از فراق عمو بلندتر میشد عمه ها و عموها که در نوجوانی و آغاز جوانی پدر و مادرشونو از دست داده بودن و عموی بزرگ رو مثل پدر میدونستن رسیده بودن قم و گریه هاشون بلند بود زن عمو که خطاب به پسرهاش میگفت : سهم ما از باباتون همین بود مفارقتش سخته ولی باید تحمل کنیم . داغ سخته خیلی سخت آبان ماه بود که داغ دایی رو چشیدیم و حالا داغ عمو . عمویی که مهربون بود با خدا و با احساس بود نوه هاشو خیلی دوست داشت و همه اونو دوست داشتن داغِ نبودنش سخته اینکه دیگه نمیبینیمش دیگه باهامون شوخی نمیکنه دیگه توی این دنیا نیست . نمیدونم چی بنویسم کلمه ها نمیتونن حس و حال آدمو خوب بیان کنن . جهت شادی روحشون فاتحه و صلوات میفرستم .
[ شنبه 90/5/8 ] [ 11:45 صبح ] [ s.hasanizadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |